افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )
افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )

باتو میگویم

 

من براهِ رفتن ازخود ازهجوم یک خیال

ازهجوم حیرتی از یک سـؤال

درقدمگاهِ خودم میآمدم

ازهجوم وحشت از یک اتهام

یک جماعت صبح درمیدان شهر

داد میزد اینچنین ؛

« شاه را زربفت بس زیباست برتن »

قال میکردند؛

این وزیر دست چپ ، با آن وزیر دست راست

آن گدای چشم چپ ، با این حقیر حقه باز

با تصنع ... به به و ... چه چه

من به رویای تو دل مشغول

تو به رویای خودت خرسند

ناگهان فریاد زد ؛ آن کودک گستاخ بازیگوش

تیز درمیدان شهر

قاه وقاه و... قاه

« شاه را... !  لخت است »

من براهِ آمدن ازخویش

از تأثر منفعل ازبیخ وبن مغشوش

با خودم گفتم اگر دیدم ترا در راه

با تو میگویم ؛

ای که خود هم نقش یک خورشید میبینی

یا بیا اندیشه های لخت خود بنگر

یا بپوش اندیشه از بیگانه و از خویش

هرچه باداباد

  

 باتو نخواهم ماند

باتو دگرهرگزنخواهم ماند

ازتودگرشعر پرازسوزوگداز،هرگز نخواهم گفت

دیگرسراغ قصه های تلخ و شیرین ــــ  خسرو وشیرین

باتونخواهم رفت

ازگفتن یک دوستت دارم

شب تا سحر بیخود برای خود

ازشادی بیحدومرز کودکانه ام

کاخی نخواهم ساخت

قصه نخواهم بافت

امشب همین امشب

دست همه داراییم راخاطراتم را ـــ دردست میگیرم

یک جامه دان امید برمیدارم وتنها

ازراه ترکستان

تفریح کنان ازمرز هیچستان ... ردمیشوم

شاید رسیدم ناکجا آباد

یاهر کجا آباد

ای مثل من شبگرد

من که دلم را ازکنار جوی مفت آباد پیدا نکرده ام

ای بدتراز من برسرهرکوی وبرزن ... تحت پیگرد

ای همچومن رسوا

من موی خود را درغمت جوگندمی کردم

برخویش میدانم که بدکردم

راه نشاطم خوب میدانم ... که سدکردم

دیشب ولی راحت نشستم چون ابوریحان

تاصبح آن نادرستاره ام رصد کردم

عزم خودم راجزم کرده ام

امشب همین امشب

داراییم این چند دفتر را

برداشته ازمرز هیچستان

رد میشوم ... امشب همین امشب

تاهرکجا باشد 

هرجا خدا خواهد 

تا هرچه باداباد