پرواز به رؤیا
آواز ِ سـگـی بود
در ظلمت ِ بیداری ِ چشمم
برق ِ خردی بود
فردا هدرم باد
امشب اگر از دست ِ تو فریاد بر آرم
پرواز به رؤیا
آخر سفرم باد
دندان به جگر، سایه به سایه
دنبال ِ تو بودم
اینک اگر از ترس گریزم
بادل بستیزم
خاکی بسرم باد
در کوچۀ امید چراغ ِ همه خاموش
کج فهمی ِ من کار بدست ِ همه کس داد
بیکار نِشستم
یاد تو هم ازیاد فراموش
دیروز و پریروز
از سردی احوال ِ خودم سخـــت پریشان
از خلق ِخودم سخت به تنگ آمده گریان
دنبال ِ تو بودم
ایام بدی بود
دیروز و پریروز
... خدا را نپرستیدم و مُردم
امروز از ارواح شنیدم
یک هم عددی بود
چه روز زیبایی بود و چه هوای مطبوعی داشت ، پرنده ای نوبال بودم پرازاشتیاق پریدن
پسربچه ای دوازده ساله بیش نبودم اما شادی جمعی مرا باخود میبرد بالا ...بالا ... بالا
آنانکه لذت تنفس در هوای آزادی را چشیده اند میدانند که هر نفسش برابر با عمریست
پس من پیش ازاین عمری را زیسته ام ...
حال پس از سی و دو سال هنوز در اشتیاق آن تجربۀ لذت بخش میسوزم ...
شب ِ آبستن ِ غم را ... به چه تشبیه کنم ؟
راهی کاش مرا به شهر باران میبرد
راهی کاش مرا تا شب ایمان میبرد
تا بر ِ لعبت ِ فتانۀ خندان میبرد
ازین آوارگی، منگی، پریشانی
نمانده است برای من دگر جانی
چه میخواهم بغیر از سقفی و یک لقمۀ نانی
غم ِ یاری ، نگاری ، جان و جانانی
ودیگر هیچ و خرسندم بدین غم گنج پایان نا پذیر من
چه این را خوب میدانم
... غمم را نیست پایانی
من به اندیشۀ محکوم خودم ،که در اندیشۀ توست
میل وافر دارم
ودر اندیشۀ فردای خودم
نه به اندازۀ تو
غوطه ورم
هستم ... از هستی من تا عدمم
فاصله چندان نیست
بودم از فاصلۀ بودن تو
به تو نزدیکتر است
تو که از هستم و از بودم و از نابودم
سخت با من بودی
ادَعاهایم را باور کن
من در این سخت ترین لحظۀ اندیشۀ محکوم خودم
نه در اندیشۀ خود
که در اندیشۀ تو غوطه ورم