افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )
افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )

سالگرد وبلاگ



دمی در کنار استاد بنان

    امامزاده طاهر کرج                           به بهانۀ تولّد افکار پریشان


     

سایه های مبهم

درسایه های مبهم دیروز

در جای پای اساطیر سرخ موی

                                    تنها نشسته ام

درلا بلای موحش امواج دور ذهن

کز فرط بُعد به ... کجا ... جا گرفته است

عهدی به قدمت آغاز ذهن تو

در دستهای تو، با دستهای من

                              در دور خفته است

در سایه های مبهم امروز

زنجیرِ دست تو

بر حلقه های زندگیم حلقه کرده اند

                                   امید نگسلد

در سایه های مبهم فردا

در انتظار مبهم فرجام

در نا کجای مرگ

چشمان خسته ام به جمال تو روشن است

در جشنواره ابهام ذهن من

یک آسمان ستاره روشن به چشم تو

آغاز ذهن مرا قبضه کرده است

                            ای کاش نگذرد


آسمان ابری نیست


خلوتی بود  درآن دشت

وهوایی چه دل انگیز

بسته بودند دهان هیجان را

وغروب ... چه قشنگ !

مثل دلتنگی ما

دل من سخت گرفته بود ... چون بغض نگاه

دل تو سخت گرفته بود ... چون اخم غروب

پس چرا اشکی نیست ؟

پس چرا ابری نیست  ؟

وچرا در سبد خالی رویاهایم اسمی نیست ؟

یا اگر دردل تو اسمی هست

در سکوتت که چنین رسمی نیست

گوش کن همسفرم

پشت دیوار حجاب من وتو

هق هقی هست که پروازش نیست

حس آوازش هست ، جوشش سازش نیست

دل من غمگین است

ودل دشت گرفته، تنها ... چون دل تو

ودل واژه گرفته تر ...چون بغض سکوت

همه جاوهمه چیز

بسته وساکت ودلگیر

آسمان ابری نیست

عکس چشمان نگاه

وچه خوب ...

هیجان دل تنگش مرطوب

نه دلش مثل من ومثل غروب

قطره ای اشک چکاند

وتمام غم تنهایی خود با این اشک

از لب شب گذراند                    

گرگ هار


دل من چه گرگ هاری شده است

شب عجیب اسیرتاری شده است ... !

باز آمده نشسته ام سر مزار تو

برسرمزارخاطرات تو

ازخودم دوباره قهرکرده ام

مانده ام، کجا روم ... ؟

هر قدم هزار یادگار تو

هرطرف نشانی ازبهارتو

پس شکایتم با که سرکنم ؟

این شب سیاه را چگونه من سحر کنم ؟

خشم من پرنده های شاد روی شاخه را کجا پراند ؟

چشمهای تو چرا ؟

سفره ی سیاه شام غصه را

دراتاق کوچک امیدِ من گستراند ؟

ازخودم چه شاکیم

شکوه ازخودم چگونه سرکنم ؟

دیگرازهزارویک ترانه ام یک ترانه درتونیست

ازهزارشعرعاشقانه ام

یک چکامه درتونیست

کمتراین بهانه گیر ...

این بهانه را بهانه درتونیست

میروم کمی دگرتحملم اگرکنی

ازدل آزردن من اگرکمی حذرکنی

ازخودم فراریم که رفع دردسرکنم        

... ازتو وخودم ، به غربت خدا سفرکنم       

پاییز غریب


ای پاییز غریب !

پس تو هم میدانی ،که پی گمشده ای میگردم ؟

ای تماشای لطیف از هر رنگ
پس تو هم میدانی ... ؟
شبِ من گستره ی زرد اقاقی ها را میخواند ؟
وصدایم پر ِ پرواز ِ پرستوهایی ست
کز شبِ کوچ سخن میگویند ؟
... از شب ِ بی وزنی ؟
جرعه ای از غم تنهایی خود می نوشم
بال و پر میگیرم ... !
می پرم بر بال اندیشه خاطره ای می چینم

در فرودست میان تابوت
یک نفر در جریان است
چمدانی در دست
میرود تا که اتاقی ، در شب خاطره ای
به سکونت گیرد
شبح خا طره ی او به کجا ، رنگ خود می بازد ؟
تا کدامین فردا ، همره ِ اویی پاییز ؟
ذهن من خسته و غمگین و شب آلوده و نرم
در پی ِ گمشده ای میگردد
از شبِ گستره ی زردِ اقاقی ها نیز
اثری در من نیست
تا کدامین فردا ... تا کدامین فردا ...
همرهِ مایی پاییز ... !!!


از دفتر شهر باران اسدالله سلیمی (پریشان)
انتشارات گفتمان 1379

علف ِهرز


دیگر

علفِ هرزی نیست

عطارها میگویند

آنها نقششان را به آدمها داده اند

شبنم

 

شبنم صفحات عشق را بو میکرد

در دور ستاره باز سوسو میکرد

من بودم وشب بود ودوصد سرّ  مگوی

آن مرغ شبانه باز هوهو میکرد

شبنم که بروی برگ گل میغلطید

چون مرواریدِ در صدف میخندید

در باطن او هزار چون بود وچرا

در ظاهر من سُرور ولبخند واُمید

شبنم که لطافتش نمودش مغرور

از سوی قزح همان زمان شد مأمور

در ساحلِ عاشقی گلی را بویید

اشکش جاری شد و همان دم معذور                                           آن بارشِ تند دستِ دل رو می کرد

آن مرغ شبانه باز هوهو میکرد

شبنم صفحات عشق از بَر میشد

با هر حرکت که چشم و اَبرو میکرد

هی شما !

 

هی شما !

چرا هرآنچه فکر میکنی بد است ؟

برای من بد است

هی شما !

چرا خیال میکنی که نیّتم بد است ،قصد من بد است

دست تو مدام ذهن خسته ی مرا

چنگ میزند

بر غزال شادیِ دلم

پنجه ی پلنگ میزند

حرف جنگ میزند ...

دست تو مدام چنگ میزند

من به راه سرخ تو نمی روم

قهرمان قصه های کودکانه را

نه !  ... به لب ترانه را نمی کشم 

فرض کن که اشتباه میکنم

فکر کن حیاتِ عاقلانه ام

با تفکرات عاشقانه ام

من تباه میکنم ...

                                                     زمستان 90 پریشان

طعم ایمان

 

شهرمن درچشم شب آرام بود

 

سینه اما پشت یک بلوا اسیر

 

سرنوشتم بر لب این بام بود

 

بازهم

 

وحشت از فرجام بود

 

ذرّه ای باران نبود

 

بویی ازایمان نبود

 

درتن فرسوده ام ... جان نبود

 

قطره ای می درته این جام بود

 

بیقرارومضطرب ، می دویدم سوی کفر

 

دروجودم قصه ی برهوت معنا میگرفت ، مرگ معنا میگرفت

 

میدویدم همچنان ، ناگهان

 

کفشهایم کوه شد ، بسیار سنگین

 

سستی گنگی به پاهایم نشست

 

خون به رگها ایستاد

 

درسرم سرسام بود

 

یک نفر میآمد از شهرخدا

 

بر لبش لبخند ،  چون خورشید گرم

 

بردوچشمش برقی ازجنس طلا

 

آمد اوازسرزمین آینه

 

ساده وآزاد ، هم بی ادعا

 

درمحبت تام بود

 

درکنارم باصداقت جاگرفت

 

یأس من رنگ دوصد اما گرفت

 

باز ایمان دردلم ماوا گرفت

 

باوصالش فاصله یک گام بود

 

شهد ِشیرین ِلبش درکام بود                      

ثبت

 


باش تا صاحب دنیا بشوم

ای نگاه تو چو فردوس برینم

گوهر نایابم،شعله ی بیتابم

می روم همکف آن ساختمان

نبش میدان بزرگی که نئون هایش را

باگل ماه شب چهاردهم تاخت زدند

و گلوی طبقه ی هشتم آن

پیش امضای سند ها گیر است

تا نشینم لبه ی میز رییس

داد وفریاد کنم کو استامپ

من که صاحب سند ملک خدایم

من که ازخاک جدایم

و بِلاعزل ترین وکلایم

آمده ام که در عین سلامت ، درعین صحّت

همه ی دنیارا

اثر انگشت زنم ، ثبت کنم ، یا بفروشم

به بهای نگهی پاک وصمیمی

ازآن چشم که شهلاست

چو دریاست

هنوز ازپس آن پنجره پیداست

به خریدار :  ... شمیمم